تاریخ : دوشنبه 90/8/16 | 8:1 عصر | نویسنده : عبدالله اسدی

 

زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.


 

وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند، کودکانش هم بی­غذا مانده­اند.


 

فروشنده به او بی­اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمی­دهد.


 

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من.


 

فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می­دهم!


 

-  فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !


 

زن لحظه­ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.


 

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.


 

خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه­ها با هم برابر شدند.


 

در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.


 

روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:


 

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن.


 

فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.  


 

زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید: 


 

فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...

 




  • بن تن | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس
  • aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    قالب وبلاگ

    aaaaaaaaaaaaa
    آخرین قیمت گوشی موبایل